میدونی دیشب داشتم فکر میکردم شاید من وقت رفتنم شده، شاید دیگه مال اینجا نیستم، شاید تنهایی خدا برای من یعنی رفتن از دنیا، شاید خوشی و حال پر از آرامشم قراره جای دیگهای باشه، جایی که بهتر از این دنیاست
دیشب تو راه فکر میکردم آره، قشنگه اگه من برم، قشنگه کسی برای من نره، من که نه چشمیبه ماشین دارم، نه خونه و نه هیچ کس و چیز دیگه، خب پس حق منه رفتن نه کس دیگه...
آدمای دنیا باید تو دنیا بمونن، آدمایی که دارن لذتشو از مال دنیا میبرن پس بهتره همینجا بمونن، من و امثال من باید بریم...
دلم میخواد گریه کنم، دلم میخواد پاشم نماز بخونم و وسطش زار زار گریه کنم، آره خدا! خیالت راحت شد که فهمیدم باید برم؟! من که گلهای ندارم و نداشتم خب زودتر میگفتی بهم...
خدایا عین بچههایی که میخوان برن مسافرت شدم، هم میخوام با بچههای کوچه مون بازی کنم و هم میخوام برم مسافرت، میخوام واسه آرامشش برم مسافرت، تقریبا همهی وسایلم آماده ست
چقدر این روزا سست شدم، هنوز هیچی نشده صورتم خیس میشه
داشتم فکر میکردم که یه وصیت نامه بنویسم
اینکه اطرافیانم بدونن که من حالم اون دنیا بهتره و اذیتی برای رفتن نشدم خیلی مهمه، اینکه بگم گریه نکنید من حالم خیلی بهتر از شماست خیلی برام مهمه
شاید یه روز یه وصیت و نصیحت نامهی طولانی نوشتم، خیلی واجبه، احساس میکنم روزای آخرمه
احساس میکنم دیگه نه آدما رو میشناسم و نه آرزوهاشونو و نه درکی از خوشحالیشون بابت وسایلشون، بابت ماشین و خونه و موتورشون...
خیلی دور شدم از همه چی و همه کس، کاش میشد یه مدت همه چی رو ول کنم و برم دل کویر، برم جایی که خودم باشم و خدای خودم
کویرم خوبه، ولی اگه بشه رفت فضا خیلی جذابتره، یه سفر بدون برگشت به فضا، و بعدش هم مرگ...
خدایا اصلا هیچی رو نمیفهمم حتی حال خودمو
همین فرمونو تقدیمت میکنم که تو منو هدایت کنی، که قدرت انتخاب و اختیارمو بگیری و منو بچرخون هر جا که به نفعمه...
خدایا بدجور عاشقم کردی
خدایا شکرت